سفارش تبلیغ
صبا ویژن

*دختر احساس فرانک*

به تو عادت کرده بودم


به تو عادت کرده بودم
ای به من نزدیک تر از من
ای حضورم از تو تازه
ای نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگی به شبنم
مثل عاشقی به غربت
مثل مجروحی به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه های من بی تو
تجربه کردن مرگه
زندگی کردن بی تو
من که در گریزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گریه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بود

خونه لبریز سکوته
خونه از خاطره خالی
من پر از میل زوالم
عشق من تو در چه حالی

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید


+ نوشته شده در شنبه 91/5/28ساعت 7:4 عصر توسط فرانک نظرات ( ) |


احساس حباب را الان میفهمم...........؟!!


 

آسمان اینجا آبی ست



من بین غریبه ها نیستم...





همه آشنایند!!



میدانـــی؟





پوسیــده است دلـــم





بین همه آشنایان غریبــه!





احساس حباب را حالا میفهمــم


وقتی روی آب نگران ترکیدن است!!!!


+ نوشته شده در یکشنبه 91/5/22ساعت 3:4 عصر توسط فرانک نظرات ( ) |


گریه.................


گـریـه...




شاید زبان ضعف باشــد؛




شاید خیلـــی کودکانه...




شاید بی غرور...




اما هروقت گونه هایم خیس می شود می فهمم




نه ضعیفـم،




نـه یک کودکـم؛
بلکــــه پُـــر از احساســــــم...


+ نوشته شده در یکشنبه 91/5/22ساعت 1:16 عصر توسط فرانک نظرات ( ) |


زدم تو کاره بچه!!!!!!(یه چنتا عکس نی نی گذاشتم باز)

امیدوارم که خوشتون بیاد.......................................نظر نشه فراموش.............................ممنون

www.AsanPic.comwww.AsanPic.comwww.AsanPic.comwww.AsanPic.com

www.AsanPic.comwww.AsanPic.com

8fb76ki.jpg
6oavmzm.jpg
7xsm849.jpg

 

 

 

 


+ نوشته شده در پنج شنبه 91/5/19ساعت 9:13 عصر توسط فرانک نظرات ( ) |


چنتا عکس عاشقانه.....

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


+ نوشته شده در سه شنبه 91/5/17ساعت 6:24 عصر توسط فرانک نظرات ( ) |


کاش عاشقت نمیشدم....:))


کاش عاشقت نبودم ، که اینگونه بسوزم به پایت ،

که اینگونه بمانم در حسرت دیدارت

کاش عاشقت نبودم که عذاب بکشم ،

تمام دردهای دنیا را بر دوش بکشم...

که شبهایم را با چشمان خیس سحر کنم،

روزهایم را با دلتنگی و انتظار به سر کنم

کاش عاشقت نبودم که اینگونه دلم سوخته نبا

در هوای سرد عشقت افسرده نباشد

کاش عاشقت نبودم که اینک تنها باشم ،w

تو نباشی و من پریشان باشم ،

تو نباشی و من دیوانه و سرگردان باشم...

کاش عاشقت نبودم که اینک لحظه هایم بیهوده بگذرد ،

فصلهایم بی رنگ بگذرند ،تا حتی دلم به خزان نیز خوش نباشد...

تقصیر خودم بود که هوای عاشقی به سرم زد ، تا خواستم فرار کنم ،

عشق تیر خلاصش را به بال و پرم زد ،

تا خواستم دلم را پشیمان کنم ، دلم ، دل به دریا زد....

دل به دریا زد و بدجور غرق شد ، همه امیدهایم زیر آب محو شد....

کاش عاشقت نبودم که اینک از دست تو ناله کنم ،

شب و روز دلم را سرزنش کنم ....

قلبم میلرزد ، تمام وجودم تمنای آغوشی را میکند که آن آغوش

رویاییست که گاهی فکر میکنم رسیدن به آن محال است

چشمانم دیگر از اشک ریختن سویی ندارند ،

چشمانی که تمام لحظه ها انتظار این را میکشند که به دیدار چشمان تو بیایند

کاش عاشق دل بی وفایت نبودم ، بی نیاز بودم ،

مثل خودت بیخیال بودم ، کاش مهم نبود برایم بودنت ،

دیگر احساس نیاز نمیکردم در تمام لحظه های نبودنت !



+ نوشته شده در سه شنبه 91/5/17ساعت 2:23 عصر توسط فرانک نظرات ( ) |


چند دریا فاصله؟؟؟؟

cartpostaleto.parsfa

هر که آید گوید:
گریه کن، تسکین است
گریه آرام دل غمگین است

چند سالی است که من می گریم
در پی تسکینم

ولی ای کاش کسی می دانست
چند دریا
بین ما فاصله است
من و آرام دل غمگینم


+ نوشته شده در دوشنبه 91/5/16ساعت 4:8 عصر توسط فرانک نظرات ( ) |


کاش گاهی مرد بودم...!!!!

 

کاش گاهی مرد بودم

می شد تنهاییم را….

به خیابان بیاورم

سیگاری دود کنم و نگران نگاه های مردم نباشم

کاش گاهی مرد بودم

می شد شادی ام را….

به کوچه ها بریزم….

با صدای بلند بخندم…

و هیچ ماشینی…..

برای سوار کردنم….ترمز نکند

کاش……!!!!!!

 

 


+ نوشته شده در دوشنبه 91/5/16ساعت 12:1 عصر توسط فرانک نظرات ( ) |


دلم میگیرد از هر چه هست............!!!

 

دلم می گیرد از هر چه هست

دلتنگ می شوم به هر چه نیست

چه خوب می شد

نبود هر چه که هست

بود هر چه که نیست

دلتنگی هایم را جایی، جا گذاشته ام

کجا؟ نمی دانم

فقط دلم دل دل می کند

خسته ست و افسرده

این روزها …. بی خیال

فقط سرم درد می کند … نشانه چیست ؟ مرگ

 

دوباره چسب خورده ترین قسمت سینه ام می شکند

جایی که تمام ساعت های سکوت سعی به جمع کردن آن داشته ام

تب می کند نگاه … می سوزد این دلم

قلبم چه بی کس است

دنیا


همین بس است


+ نوشته شده در دوشنبه 91/5/16ساعت 11:0 صبح توسط فرانک نظرات ( ) |


شقایق گفت با خنده ؟؟؟(حتما بخونید ...)

عاشق برای عشق خود جان خرج میکند

شقایق گفت با خنده : نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت

تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود- اما

طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد

ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را و بسوزانند

شود مرهم

برای دلبرش آندم

شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشکر از خدا می کرد

پس از چندی

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز

دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست او بودم

وحالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی

بمان ای گل

ومن ماندم

نشان عشق و شیدایی


و با این رنگ و زیبایی

 

 

 


+ نوشته شده در چهارشنبه 91/5/4ساعت 11:59 صبح توسط فرانک نظرات ( ) |


   1   2      >