سلام
ممنون از اين دل نگاره ي زيبا ...
تنهايي از شما دور باد .
لشکر تنهايي ، پرچم تسليمِ شهر قلبم را ديد
روحم از ترس اسارت لرزيد مردمان چشمم ، همه طوفان زده و باراني حالشان بحراني فتح شد شهر دلم با تپش ثانيه ها اهل اين شهر همه مضطرب و دل مرده شب شان ظلماني پادشاه فکرم ، مرد در تنگي زندان سکوت کشته شد خبره وزير عقلم در کوير غربت در ديار برهوت طفلک شعر حزينم بيمار مادرش شب بيدار خبري نيست دگر از نفس لالايي عاشقي ... شيدايي ! حال اين قلب فراموش شده در تب ياد کسي مي سوزد ياد آنکس که مرا برد زياد چشم بر حلقه در مي دوزد مثل يک مرده خوابيده به قبر مثل يک شعر فراموش شده ... منتظر مي ماند... منتظر مي مانم ....