ماجراهای ملانصرالدین...
راضی کردن زنها...
ملا دو زن داشت و سعی میکرد هر دو را راضی نگه دارد. روزی یکی از زنها از ملا پرسید: کدامیک از ما را بیشتر دوست داری ؟ ملا گفت: هر دو شما را یک اندازه دوست دارم.اما زنها رضایت نداده و زن جوانتر پرسید: اگر روزی در حین قایق سواری ،ما زنها در دریا بیافتیم شما کدامیک را اول نجات میدهید؟ ملا که مانده بود چه بگوید رو به زن پیرتر کرد و گفت:فکر مکنم شما کمی شنا بلد باشید...!!!
حکمت یزدان...
روزی ملا از صحرایی عبور میکرد.زمانیکه خسته شد الاغ خود را در صحرا جهت چرا رها کرد و خود به زیر درخت گردویی جهت استراحت پناه برد از قضا روبرویش باغ هندوانه و خربزه بود.ملا با خود فکر کردو گفت: خدایا چرا گردویی به این کوچکی را در درخت به این بزرگی وقوی هیکلی آفریدی ولی خربزه و هندوانه به این بزرگی را از بوته به این کوچکی عمل آوردی؟هنوز در این فکر بود که گردویی از درخت کنده و درست وسط سر کچل ملا را شکست وخون جاری شد.ملا بلافاصله شکر خدا را به جا آورد و گفت :خداوندا مرا ببخش که در کارت دخالت کردم چون اگر بجای گردو، خربزه یا هندوانه در فرق سرم فرود آمده بود حالا مرده بودم...!!!
زن تحمیلی...
همسایه ها ملا را اغفال کرده و زن زشتی را به او قالب کردند.بعداز عروسی وقتی ملا خواست از منزل بیرون رود زنش پرسید:ملاجان خوب بود به من میگفتی که به هر یک از نزدیکان ودوستانت چقدر احترام گذاشته ودوست داشته باشم؟ ملا گفت : سعی کن از من بدت بیاید با بقیه هر جور دوست داشتی رفتار کن...!!!
شکرگذاری ملا...
چند روز بود ملا خرش را گم کرده بود و در حالی که دنبال خرش می گشت مرتب در حال شکرگذاری بود ، پرسیدند: اگر خرت گم شده چرا شکرگذاری میکنی؟ ملا گفت: برای این شکر میکنم که چه خوب خودم سوار بر خر نبودم وگرنه الان خودم هم گم شده بودم ویک نفر دیگر باید عقب من وخرم می گشت...!!!
تا درودی دیگر بدرود.....
نظر بدید لطفا.....