خودت باش...
خودت باش،
کسی هم خوشش نیومد...
نیومد...
که نیومد!
اینجا مجسمه سازی نیست!
تـمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند که،
ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت .
انـدازه مـی گـیـری !
حسـاب و کـتـاب مـی کـنـی !
مقـایـسـه مـی کـنـی !
و خدا نـکـنـد حسـاب و کـتـابـت بـرسـد بـه آنـجـا کـه زیـادتر دوستش داشته ای ،
کـه زیـادتـر گذشـتـه ای ،
که زیـادتـر بـخـشـیـده ای ،
به قـدر یـک ذره ،
یک ثانیه حتی !
درست از همانجاست که توقع آغاز می شود
و توقع آغاز همه ی رنج هایی است که به نام عشق می بریم...!
دیـوارهایی که می سازی ..
هـر روز و هــر روز ..
بیشتر می شوند !!
بنــای بـــی احساس من ...
آخر من از کجــا ...
برای این همه دیــوار ...
پنجــــره پیدا کنمــ .. !!
و اینک باران ...
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند!
و چشمانم را نوازش می دهد...
تا شاید از لحظه های دلتنگی ام گذر کنی!
حکایت عشق من به تو ، حکایت عشق آسمان به زمین است
گرچه از هم دورند و به هم نمیرسند،
اما گاهی دل آسمان میگیرد و برای زمینش دلی سیر میبارد …
هـــر بار کـه دلــم هـــوای خـــــــدا کـــرد ...
نــــه !
هــر بار کـه خـــــــدا یــاد ِ دلــم کــــرد ...
تـنـم لــرزید ...
نــه از خــــــدا ...
از خــــودم !
که از شــیطــان هـــم شـیطـان تــَر شــدم ...
نـگـاهم را مــی دزدم ...
مبادا چشــمم در چشـــم خدا گــــیر کند ...
دلتنــــــگ نشــــدی ببیــــــنی
چـــــگونه خوبتـــــرین خــــاطره هــــــا
بی رحــــــم ترینــــــشان می شــــــود ...
شاید تو...
سکوت میان کلامم باشی!
دیده نمیشوی
اما من تو را احساس می کنم!
شاید تو ....
هیاهوی قلبم باشی!
شنیده نمیشوی
اما من تو را نفس می کشم!
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان
درست می شود!درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود.